مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بخواب آرامِ جــــانم

سه سالِ پیش اولین شبی که کنارم خوابیدی...اهواز...آن اتاقِ صورتی...و تختِ یکنفره ای که سمت راستش بوی بهشت می داد...بوی پاکی..بوی فرشته ی تازه از بهشت آمده...لذتش وصف ناشدنی است پسر! اما تو همین را بدان که آنقدر به جـــــانم چسبید که سه سال هرشب تکرارش کردم! و تو بی تکرارِ روزگارم...چه شبهایِ آرامی را به من هدیه می دادی...شبهایی با صدای نفس هایت...شیر خوردنت...غلتیدنت و... دو سال و دوماهه که شدی و شیرِ را سیر! مهمانِ تخت پارکت کردم...همان تخت پارکی که همیشه بود! و من باز تو را داشتم...همین جا ، توی اتاقم! از توریِ تختت می دیدمت و صدای نفس هایت اکسیژنِ اتاقمان بود!!! وعده مان از همان شبِ اول سه سالگی بود...یادت که هست؟ و من شبِ ت...
31 ارديبهشت 1393

مهربانیِ بهارِ باصفا...

یا لطیف... یک روز قبل از جشن تولد...ساعتِ 9 صبح پستچی زنگ زد:_خانوم بفرمایید پایین بسته پستی دارید! غافلگیر شدم...بسته را تحویل گرفتم...وقتی مبدا را خواندم...حدس زدم که لطفِ چه کسی است...منتظر ماندم تا بیدار شوی.. صبحانه را که خوردی...بسته را نشانت دادم و گفتم: اینو برای تو فرستادن..باز کن ببین از طرفِ کیه و چیه توش! هیجان زده شده بودی...بسته را پاره کردی...عطرِ مهربانی پخش شد... گفتی: مامان ببین چه پیرهن راه راه رنگی رنگیی...خیلی قشنگه...کی داده؟ متنِ لبریز از احساسش را برایت خواندم... خوب گوش دادی...و آخر گفتی..بهم میگه پرنده ی خوشبختی! :) پیشنهادِ همیشگی ام را دادم..._میخوای با خاله بهار صحبت کنی؟ جوابت این با...
22 ارديبهشت 1393

مبین، سه سالگیت مبارک

هوالمبیـــــــن... دیشب میانِ هیاهویِ مهمان ها...میانِ بدو بدو کردن های میزبانی....میانِ استرسِ کم نبودنِ شام برای 15 نفر...دیشب گوش های مادرانه ام شنید صدایت را....صدای پسرکی که از صبح وقتی نگاهش میکردم دلم هُری می ریخت پایین و به بالندگی اش می نازیدم... دیشب صدایت را شنیدم...صدایِ ظریف و آرامت را ؛داشتی برای خودت زمزمه میکردی امــــا من شنیدم! _مامانِ مهربونم  مامانِ من عزیزه مامانِ خوبم مامانِ مهربونم آمدم روبرویت نشستم ...نگاهت کردم، چشمـــــــهایت! از صبح حالم عجیب بود و تو اینطور بَندِ دلم را تاب دادی...از صبح دلم خلوت میخواست...درست مثلِ نوزدهمِ اردیبهشتِ هر سال! که دل توی دلم نیست...چشمهایت را که د...
20 ارديبهشت 1393

تو شعری...

این قرارِ کتابی مان...برای من هم خوب است...مثلِ قبل کتابخوان شده ام و ذوقِ اولِ هرماه را دارم که شهر کتاب را زیر و رو کنم....البته مهم نیست که بعد از دورِ لذت بخشی که میزنم...باز برمیگردم کنارِ همان قفسه ی درباره ی کودکان..مهم این است که احساس رضایت دارم... کتابِ جدیدم به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن است...کتابِ تمرین و راهکار است...عالی! می آیی کنارم...دراز میکشی.. _مامان میشه اینو بدی به من؟ _عزیزم این مال منه...شما برو یه کتاب از کتابخونه ات بردار بیار بخون... _نه این مال منم هست...ببین عکس وقتی کوچولو بزرگ بودم روشه... لبخند میزنم..عکس روی جلد پسرکی پنج شش ساله است که فقط معصومیتِ بی نظیرش مثل توست... _مامان بده من...
14 ارديبهشت 1393

بابا بازی...

یا حق... این روزها صدایت می آید...صدای بازی کردنت...صدای حرف زدنت... این روزها بیشتر با خودت بازی میکنی و حرف میزنی...خودت را غرق میکنی توی دنیای تخیلات...توی جنگل و فروشگاه و خانه... دنیای اطرافت را خیال انگیز میکنی و کودکانه می سازیش... من هم این روزها شنونده ام...حرفهایت را گوش میدهم....برایم لذت بخش است...که در آنِ واحد فروشنده و خریدار میشوی... و برای عروسک هایت بابا می شوی جـــــانکم! عزیزم... _پسرم بیا ، پسرم بیا...بیا پیش بابایی دراز بکش...بابا فدات...جیگر بابا...میخوام برات قصته بخونم...به مبینم بگو بیاد... خودت پسر می شوی..._داداش مبین بیا خودت صدای مبین می شوی..._بله بابا منم اومدم از توی آینه نگاهت می ک...
11 ارديبهشت 1393

الکی ...واقعی...

یا حق.. مشغولم....مشغول روزمرگی های آشپزخانه ی عزیزم...پیشنهاد بازی می دهی..باید جوری سرگرمت کنم که به کارهایم برسم... _برو عروسک پوه رو بیار باهاش بازی کن...ببین داره صدات میکنه! و به جای پوه حرف میزنم! مبین مبین.. می دوی سمت اتاق..برمیداری و می آیی همان حوالی من... من هم مراقبم که حواسم به بازیت باشد..به پوه..چون من زبانش هستم! ساعتی بازی می کنی..و من ساعتی زبانِ پوه می شوم...بجایش کمک می خواهم..بجایش هیجان می دهم..بجایش گریه میکنم و تو خوشحال از همبازی دوست داشتنی ات! یکهو کاسه و کوزه را بهم میزنی..پوه را پرت می کنی و خودت را روی زمین می اندازی و شروع میکنی به مثلا گریه... _مامان پوه که واقعی نیست! الکیه...تو بجاش هی حف می...
7 ارديبهشت 1393

بازی های ما در آوردی..

هوالمبین.. بهارِ عمرم...این روزهایمان به بازی و بازی و بازی میگذرد...نمی دانستم باید برای این روزهایت انرژی ذخیره کنم...باید بدوم پا به پایت...بخندم مثلِ تو....و آنقدر دنیا برایم بِکر باشد که هر بار از دیدنِ زاغکی ذوق کنم! به خیالم بزرگ می شوی و میروی پی بازیت... اما گویی تا تو باشی بازی هم هست... کمی طولانیست..اما ماندگار! میدانم ثبتش نکنم به ازای شیرینی روز افزونت فراموشش میکنم!   این روزهایمان ، لباسهایت سبک شده و خوشحالی از اینکه دیگر خبری از کت و کلاه و سرما نیست..خوشحالی که می گویمت همین دوتا رو بپوش! خوشحالی که می توانی راحت بدوی...خوشحالی از آزادیِ سه چرخه ات...پیشنهادِ پارک که می دهم بی چون و چرا قبول می کنی... می رو...
7 ارديبهشت 1393
1